سرما

ساعت 8 شب بود . پسرک فردا امتحان داشت.نگران بود.دعا دعا میکرد چنان برف سنگینی ببارد که دانشگاه تعطیل شود،هیچ چیز بلد نبود. اگر هوا خیلی سرد میشد طبعا گاز هم قطع میشد و دانشگاه هم تطیل.امتحان حداقل 3 روز دیگر گرفته میشد و در طول 3 روز وقت کافی برای درس خواندن پیدا میکرد. هوا خیلی سرد شده بود.پیرمرد در دل دعا میکرد سرما ادامه پیدا نکند،اگر هوا سردتر از این میشد پیرمرد دیگر نمیتوانست دوام بیاورد.اگه امشب رو سپری کنم تا 3 روز دیگه خدا کریمه . به او قول نگهبانی یک ساختمان نیمه کاره را داده بودند،البته از 3 روز دیگر.پسرک سوالات کتاب رو مرور میکرد،هیچ چیز بلد نبود.ساعت 10 شب بود،نهایت تا ساعتی دیگر میتوانست درس بخواند.احساس شرم میکرد.خسته شده بود. پیرمرددر کنار آتش خود را جمع کرده بود.به خانواده اش فکر میکرد.چشم به راه 100 هزار تومان این ماه بودند.یک هفته پیش از کارگاه ساختمانی اخراجش کردند.احساس شرم میکرد. خسته شده بود.پسرک گیج شده بود.انتگرال و مشتق جلوی چشمانش رژه میرفتند.دیگر از درس چیزی نمیفهمید.بدنش بی حس شده بود.خوابش می آمد.پیرمرد احساس پوچی میکرد.دختر دم بختش،زن مریضش،پسر کوچکش که ترک تحصیل کرده بود و در زمین مردم کار میکرد،همه جلوی چشمانش رژه میرفتند.سرما را حس نمیکرد.بدنش بی حس شده بود. خوابش می آمد.ساعت 9 صبح بود.پسرک با خیال راحت خوابیده بود.آرزویش برآورده شده بود.به دلیل سرما و یخبندان شدید دانشگاه تعطیل شده بود.پیرمرد آسوده خوابیده بود.خواب روستایش را میدید.خواب زنش ، بچه هایش و زندگی خوش گذشته اش را. چند ساعتی از خاموشی آتش کنار پیرمرد میگذشت.

نظرات 3 + ارسال نظر
نیکا 1386,10,25 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.cloob.com/name/missnika

خیلی زیبا بود

بارونک 1386,10,26 ساعت 11:09 ب.ظ http://baronnak.blogfa.com

این یکی

خیلی خیلی خوب بود

پارمیس 1387,01,11 ساعت 03:48 ق.ظ http://fhem.blogfa.com

خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود!مرسی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد