یار میگوید حسین....

روی تخت دراز کشیده بود.به دختر 9 ماهه اش فکر میکرد.به آینده دخترش.صدائی شنید.صدای پیرمرد بلند شده بود.یار میگوید حسین دلدار میگوید حسین هرکجا دیوانه و هوشیار میگوید حسین ابی عبدالله شوم فدایت پسر زهرا من گدایت..... بغض گلویش را گرفته بود.به یاد نمی آورد با نوحه گریه کرهد باشد.اهل این حرفها نبود.پتو را بالای سر کشید.دانه های اشک صورتش راخیس کرده بود.نور آفتاب از بین نرده های پنجره رد میشد و مستقیم به چشمانش میخورد.صبح شده بود.به سمت دستشوئی به راه افتاد.پیجر او را صدا میزد.آقای احمد گودرزی هر چه سریعتر به اتاق رئیس مراجعه کنند.به سمت اتاق رئیس به راه افتاد.به یاد خانواده اش افتاد.نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد.در زد و وارد شد.آقای رئیس به سوی او آمد و با او دست داد.آقای گودرزی به مناسبت عاشورای حسینی هفتاد و دو نفر از زندانیان دیه به کمک خیرین آزاد میشوند.از این زندان شما انتخاب شده اید.تبریک میگویم.چشمان احمد خیس شده بود.زیر لب زمزمه میکرد : یار میگوید حسین........

عمو حبیب

پیر مرد غمگین بود.بعد از 25 سال کارگری در کارخانه ،او را به اجبار بازنشست کرده بودند.کارخانه ورشکست شده بود.گوئی این 25 سال به یک چشم بر هم زدن بر او گذشته بود.مزد زحماتش را با یک عذر خواهی داده بودند.به یاد حرفهای آقای رئیس افتاد : آقای جعفری امیدوارم من رو ببخشی.به خدا مجبورم.ما رو حلال کن.پیرمرد در کارخانه عزتی داشت.همه اورا به اسم عمو حبیب صدا میزدند.اوضاع خوب بود.رئیس قبلی ، کارخانه داری بلد بود.بعد مرگش وراث کارخانه را فروختند به یک جوان 32 ساله به نام رسولی .تازه از اروپا برگشته بود.به خیالش با مدیریت اروپائی میشد کارخانه داری کرد.بعد از چند ماه کارخانه شروع کرد به ضرر دادن.بعد دو سال کارخانه ورشکست شد و 200 کارگر بیکار شدند . پیر مرد از اتاق رئیس بیرون آمد و به سمت در اصلی کارخانه راه افتاد . در راه با کسانی که داخل کارخانه بودند خداحافظی کرد . بغض گلویش را گرفته بود . از کارخانه خارج شد . پشت سرش را نگاه کرد . گوئی با بچه اش خداحافظی میکند . دیگر طاقت نیاورد . شروع کرد به گریه کردن .به یاد گذشته افتاد . بیست ساله بود که روستا را به قصد پیدا کردن کار در شهر ترک کرد . بعد از چند روز در کارگاهی کوچک کاری پیدا کرد . شبها همان جا میخوابید . ماهی 1000 تومان میگرفت . 800 تومان پس انداز میکرد،بقیه پول خرج خورد و خوراکش میشد . در کارگاه تنها نبود . چند نفر دیگر بودند . آنها هم شب را در کارگاه میخوابیدند . آخر هر هفته میرفتند خوشگذرانی.سینما،کاباره و..... . هر چه اصرار میکردند حبیب نمیرفت . در خانواده ای مومن بزرگ شده بود.به جای کاباره به مسجد میرفت .2 سالی گذشت . در مسجد با یک مرد میانسال که در بازار حجره داشت دوست شده بود . نامش حاج اسماعیل بود . حاج اسماعیل حبیب را همچون پسرش دوست داشت . همیشه به حبیب میگفت افسوس که دختر ندارم . حبیب حدود 20000 تومان پس انداز کرده بود . پول زیادی بود . میتوانست مغازه ای کوچک بخرد . با حاج اسماعیل مشورت کرد .حاجی به او گفت پول را به من بده تا هر ماه سودش را برایت کنار بگذارم . بعد دو سال به جای یک مغازه ده مغازه بخر . حبیب قبول کرد . کل پول را به حاجی اسماعیل داد . چند ماه بعد به او خبر دادند که پدرش فوت شده است . گوئی دنیا بر سرش خراب شده است . از صاحب کارگاه اجازه گرفت و برای چند هفته به روستا رفت . بعد از چهلم پدرش به شهر برگشت . از حاج اسماعیل خبری نبود . جهت مداوای همسرش به اروپا رفته بود . چند ماهی گذشت و باز هم از حاج اسماعیل خبری نشد . حبیب ناامید شده بود .خانواده اش تنها بودند و به او نیاز داشتند . ناچار شهر را ترک و به روستا بازگشت . 12 سال گذشت. در این چند سال خواهر و براد کوچکترش تشکیل خانواده داده بودند . وظیفه اش را انجام داده بود . مادرش به خواستگاری دختر عمویش رفت . یک هفته بعد عروسی کردند و رفتند سر زندگیشان . گوئی مادرش زنده مانده بود تا فقط برای او زن بگیرد و برود . مادرش فوت شد . دیگر در روستا کاری نداشت .به شهر رفت . باز هم از حاج اسماعیل خبری نبود.به سراغ کارگاهی رفت که قبلا در آن کار میکرد . از کارگاه خبری نبود . صاحب کارگاه کارخانه زده بود . به کارخانه رفت،حاج علی با آغوش باز از او استقبال کرد و کاری در همان کارخانه به او داد . بیست و پنج سال در کارخانه کار کرد . در این بیست و پنج سال یک دختر شوهر داده بود و یک پسر راهی دانشگاه کرده بود . یک دختر و دو پسر دانش آموز هم داشت . بچه هایش همیشه از گذشته پدرشان به تلخی یاد میکردند . او را انسانی ساده میخواندند،به او میگفتند دوستانت حداقل با پولشان به خوشگذرانی پرداختند.تو چه که همه اش به مسجد رفتی و عاقبت تمام پولت را از دست دادی . گریه اش بند آمده بود . به سمت خانه حرکت کرد . کلید را چرخاند و در را باز کرد، یک لحظه خشکش زد . یک بنز آخرین مدل داخل حیاط خانه اش پارک شده بود . او این چنین فامیلی نداشت . به یاد همسایه افتاد . حیاط خانه همسایه کوچک بود . هر موقع آشنایانش به خانه اش می آمدند ماشینشان را در حیاط خانه عمو حبیب پارک میکردند . وارد خانه شد . مهمان داشتند . چند جفت کفش اضافی کنار جاکفشی بود . یاالله گفت و وارد خانه شد . پیرمرد و پیرزنی همراه با پسری جوان داخل خانه به پشتی تکیه داده بودند . به احترام او بلند شدند . قیافه پیرمرد برایش خیلی آشنا بود . بدنش یخ کرد،اشتباه نمیکرد . حاج اسماعیل بود . حاجی به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت . عمو حبیب ناخودآگاه به گریه افتاد . دلش پر بود . حاجی از گذشته گفت . از زمانی که زنش بیمار شده بود . پزشکان از درمانش ناامید شده بودند . به امید درمانش او را به انگلستان برده بود . درمان زنش یک سالی طول کشیده بود . بعد از یک سال به ایران بازگشته بود ولی از حبیب خبری نبود . پزشکان هوای آلوده شهر را برای زنش کشنده تشخیص داده بودند . به یک شهر شمالی کوچ کرده بود . در این مدت چند بار برای پیدا کردن حبیب آمده بود ولی از او اثری پیدا نکرده بود . سری آخر عکس حبیب را در روزنامه کنار چند کارگر کارخانه ورشکست شده دیده بود . او را شناخته بود . حاجی به قولش وفا کرده بود . در طی این چهل سال با پول حبیب کار کرده بود و سود پولش را بر پولش اضافه کرده بود .حاج اسماعیل به عمو حبییب گفت : فکر میکنی الان پولت چقدر شده؟حبیب فقط نگاه کرد وبا لبخندی جواب حاجی را داد.حاجی خندید و گفت :پیرمرد الان با پولت به جای یه مغازه میتونی یه کارخونه بخری. بغضی گلوی پیرمرد را گرفته بود.صدای اذان مسجد می آمد.

علی سه سوت

نام: علی

نام خانوادگی : بیرجندی

تاریخ تولد : 18/5/1362

 

بچه شیشم خونه بودم.قبل من ننم 5 تا دیگه پس انداخته بود.بعد من دوتا.5 تا دختر 3 تاپسر.پسر دوم بودم.چهار ساله بودم که داداشم تو یه دعوا چاقو خورد و مرد.از چار سالگی شدم پسر بزرگ خونه.بگذریم.بابام معتاد بود.مرتیکه لجن گوشه خونه میخوابید و ننم میرفت رختشوری خونه مردم.ننم کلفت بود.هر چی در میاورد خرج عمل باباهه میشد.تو 4 سالگی داداشمو به نامردی کشتن.ننمم 1 سال بعد دق کرد و مرد.شما سلامت.ننه رفت و بابا موند بی پول،آبجی بزرگم 16 سالش بود.اسمش مرضیه بود.یه خواستگار داشت فکر کنم جنگ جهانی اول رو به چشم دیده بود.خیلی پیر بود لامصب.

بابام مرضیه رو به زور عقدش کرد و 50 هزار تومان گرفت.50 هزار تومان اون موقع خیلی بود.برابر 1 ملیون حالا.بگذریم.یه ماه بعد آبجیم خودکشی کرد ورفت پیش ننه و داداش.پیرمرده یه زن دیگه داشت.میگن زنه میچزوندتش.50 تومان یه 3 ماهی خرج خونه و مواد بابا رو راه انداخت.بعد 3 ماه همون آش و همون کاسه.اینبار نوبت آبجی دومی بود.راضیه.بیچاره 13 سالش بود.خواستگار راضیه نه پیر بود نه جوون.یه 40 سالی داشت.وضعش توپ بود.زن مرده بود.تریاکی بود.خرج عمل بابامم میداد.خدائیش نه برا راضیه بد شد نه برا ما.آقا اصغر درسته تریاکی بود ولی کلا مرد باکمالاتی بود.حدودای 7-8 سال داشتم.آره 8 ساله بودم.کلاس دوم بودم.زنگ دوم بود که از مردسه فرار کردم.واسه رو کم کنی بود.با بچه ها کل انداختیم که هر کی از پنجره کلاس بپره تو کوچه خیلی مرده.من پریدم.نامرده تا من پریدم به معلممون گفتن.فرداش ناظمه رام نداد.گفت باید بابات بیاد مردسه.از فرداش دیگه مردسه نرفتم.شده بودیم علاف کوچه خیابون.تابستون اون سال اولین سرقت رو کردم.از یه کوچه رد میشدم یه دوچرخه 16 دسته خرگوشی چشممو گرفت.لاکردار رنگ قرمزش خرابم کرد.هیچکی دور و برم نبود.1 ساعت بعد من بودم و دوچرخه و خیابون.غروب بود.نمیتونستم دوچرخه رو خونه ببرم.بردمش بازار.گفتم میفروشمش پولشو میزارم تو جیبم.رسیدم بازار.تا رسیدم یکی یه کشیده خوابوند تو صورتم.بغض گلومو گرفت.پدر پسره بود که دوچرخش رو دزدیده بودم.بردنم کلانتری.افسر کشیک هم یکی خوابوند تو گوشم.ولی خدائیش مرد بود.ولم کرد.رسیدم خونه سریع رفتم مستراح.تو آینه نیگا کردم.صورتم قرمز قرمز بود.مثل لبو.شب بود.سریع تشکمو پهن کردم رو پشت بوم و خوابیدم.آبجیم اومد بالا سرم هر چی گفت بیا شام بخور قبول نکردم.میرفتم پائین قیافم تابلو بود.یه مدتی گذشت. پشت دستمو داغ کرده بودم که دیگه به مال دیگرون دست درازی نکنم.خونه فهمیده بودن دیگه مردسه نمیرم.باباهه به جا اینکه بزنه تو سرم بزارتم مردسه منو برد پیش یکی از رفیقاش شاگردی.شدم شاگرد تعمیرگاه.یه دو سالی گذشت.وسطای پائییز بود یه پیکان جوانانی رو آوردن واسه تعمیر.یه چی میگم یه چی میشنوی.انگار همون روز از کمپانی اومده بود بیرون.قرمز بود.رنگش دیوونم کرد. اوستا عسگر رفته بود ناهار بخوره.من تو تعمیرگاه وایمیستادم ناهارم یه کوفتی میخوردم.گلاب به روتون خواستم برم دست به آب.از کنار ماشین که رد شدم خشکم زدواوستا سویچ رو رو ماشین جا گذاشته بود.یه ربع بعد من بودم و پیکان جوانان و خیابون. حال میکردم واسه خودم.یه 5 دقیقه ای از حال کرنمون نگذشته بود یه موتوری لامصب پیچید جلومون.ترمز نگرفت و موتوری پهن شد رو آسفالت.گرفتنم.بیچاره تموم کرد.انداختنم کانون اصلاح و تربیت.4 سال برام بریدن.4 سال بهم بد نگذشت.جا داشتم،غذا داشتم،بهمون درسم میدادن.تا کلاس 5 یاد گرفتم.اومدم بیرون همه چی عوض شده بود.باباهه مرده بود.تو 15 سالگی شده بودم مرد خونه.هر جا رفتم سراغ کار تحویلم نمیگرفتن،چوب زندان رو میکوبیدن تو سرم.3 ماه دنبال کار گشتم.نبود.چاره ای نداشتم.تو کانون با چندتا آدم وارد رفیق شده بودم.رفتم سراغشون.به یه نفر معرفیم کردن.اسمش سیامک بود،بهش میگفتن سیا موتوری.لامصب با موتور هر کاری میکرد.قرار شد بشینم ترک موتورش کیف مردم رو بزنیم.یه سالی با هم کار میکردیم تا گرفتنش.منم متواری شدم.یه چند ماهی که گذشت دوباره شروع کردم.صاحب لقب شده بودم.علی یه سوت.تو یه سوت کیف طرف رو میزدم.تا اون روز نکبت رسید.صبح بود.حدودای 10 صبح.دم یه بانک وایساده بودیم.یادم رفت بگم شریکم یکی بود به اسم شهرام.هروئینی بود بیچاره.یه مرده از بانک اومد بیرون.خیلی خوش تیپ بود ناکس.کت شلوار مشکی،کراواتم زده بود.سوار ماشین که شد کف کردم.یه بنز آلبالوئی داشت مامان.به شهرام گفتم برو دنبالش.یه نیم ساعتی دنبالش بودیم تا رسید خونه.از ماشین که پیاده شد دویدم طرفش.متوجه شد.قفل فرمون رو ورداشت.رسیدم بهش یکی زد تو پهلوم.قفل فرمون رو ازش گرفتم.دیگه نفهمیدم چی شد.الان 2 ساله کانونم.منتظرم 18 ساله بشم تا برم پیش ننه و داداشم.

 

جرم:قتل

محکوم به اعدام

بچه پولدار

حدودای ٦ صبحه که از خواب بیدار میشی یه دوش میگیری و میری سر میز صبحونه ساعت ٧ از خونه میزنی بیرون ماشینت خرابه اعصابت به هم میریزه ماشین ٢٠ ملیونی همینه دیگه چاره ای نیست باید با تاکسی بری .دربست ، ماشین ترمز میکنه به رادیو گوش میدی به دستور وزیر کار حقوق کارگری ۲۰ هزار تومان افزایش یافتُماهی ۲۴۰ هزار تومانُ با خودت میگی مگه میشه با روزی ۸ هزارتومان هم زندگی کرد؟ ساکت نشستی راننده از سکوت تو کلافه میشه ُبه حرف میاد از وضعیت بنزین میگه این بار شاکی نیست خوشحاله : آره آقا من قبلا روزی ۱۹-۲۰ هزار تومان در میآوردم از وقتی بنزین سهمیه بندی شده روزی ۳۰ تومان تازه کمتر کار میکنم روزی ۱۴ ساعت.وای بدنت سرد میشه مگه با روزی ۱۴ ساعت کار آدم زنده میمونه؟؟؟!!!.پیاده میشی هنوز به کلاست نیم ساعت مونده تصمیم میگیری چیزی بخوری میری بوفه دانشگاه . شلوغه دود همه جا رو گرفته یه آبمیوه میگیری تنها میشینی دور میز کناریت شلوغه یکی داره شیرینی میده کنجکاو میشی به حرفاشون گوش میدی: بابا علی جون قرار شد بهمون سانویچ بدی نه کیک و ساندیس.بابا مایه دار .بابا ...... اونی که داره شیرینی میده یه پراید خریده مدل ۸۲ با خودت میگی مگه پراید خریدن هم شیرینی داره؟؟؟!!!تو همین فکری که بوفه چی میزنه رو شونت آقا آقا بلند شو آقا بلند شو میخوایم ببندیم آقا بلند شو  میخوایم ببندیم.بیدار میشی !!!! اشک تو چشمات جمع میشه یعنی همش یه خواب بود.آره ماشین ۲۰ ملیونی یه خواب بود.خونه ۱۰۰۰ متری یه خواب بود همش خواب بود.یادت میفته تو یه دانشجوئی که از کل روز نصفش رو با موتورت مسافرکشی میکنی خونتون ته خطه سه تا خواهر داری با یه مادر زمینگیر که منتظر پولی هستن که باید براشون ببری .عجله کن.

سرما

ساعت 8 شب بود . پسرک فردا امتحان داشت.نگران بود.دعا دعا میکرد چنان برف سنگینی ببارد که دانشگاه تعطیل شود،هیچ چیز بلد نبود. اگر هوا خیلی سرد میشد طبعا گاز هم قطع میشد و دانشگاه هم تطیل.امتحان حداقل 3 روز دیگر گرفته میشد و در طول 3 روز وقت کافی برای درس خواندن پیدا میکرد. هوا خیلی سرد شده بود.پیرمرد در دل دعا میکرد سرما ادامه پیدا نکند،اگر هوا سردتر از این میشد پیرمرد دیگر نمیتوانست دوام بیاورد.اگه امشب رو سپری کنم تا 3 روز دیگه خدا کریمه . به او قول نگهبانی یک ساختمان نیمه کاره را داده بودند،البته از 3 روز دیگر.پسرک سوالات کتاب رو مرور میکرد،هیچ چیز بلد نبود.ساعت 10 شب بود،نهایت تا ساعتی دیگر میتوانست درس بخواند.احساس شرم میکرد.خسته شده بود. پیرمرددر کنار آتش خود را جمع کرده بود.به خانواده اش فکر میکرد.چشم به راه 100 هزار تومان این ماه بودند.یک هفته پیش از کارگاه ساختمانی اخراجش کردند.احساس شرم میکرد. خسته شده بود.پسرک گیج شده بود.انتگرال و مشتق جلوی چشمانش رژه میرفتند.دیگر از درس چیزی نمیفهمید.بدنش بی حس شده بود.خوابش می آمد.پیرمرد احساس پوچی میکرد.دختر دم بختش،زن مریضش،پسر کوچکش که ترک تحصیل کرده بود و در زمین مردم کار میکرد،همه جلوی چشمانش رژه میرفتند.سرما را حس نمیکرد.بدنش بی حس شده بود. خوابش می آمد.ساعت 9 صبح بود.پسرک با خیال راحت خوابیده بود.آرزویش برآورده شده بود.به دلیل سرما و یخبندان شدید دانشگاه تعطیل شده بود.پیرمرد آسوده خوابیده بود.خواب روستایش را میدید.خواب زنش ، بچه هایش و زندگی خوش گذشته اش را. چند ساعتی از خاموشی آتش کنار پیرمرد میگذشت.