با خدا

پروردگارا.متشکرم که از هیچکس برتر نیستم.مفتخرم به نداشتن افتخار.مفتخرم به کوچکی.به حقارت.مفتخرم که ذره ای ناچیزم.از تو ممنونم.ممنونم که به این ذره ناچیز نعمت زندگی عطا فرمودی.تا دریابد بزرگی و عظمت پروردگارش را.

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی 1388,02,09 ساعت 11:37 ب.ظ http://fa.chonoo.com

سلام،
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://fa.chonoo.com
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارنده‌ای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار می‌دهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده می‌کنید، ممنون.
موفق باشی...

شاپکده 1388,02,10 ساعت 02:18 ق.ظ http://www.shopkadeh.com/?cat=62

100 فیلم جدید سال 2008 و 2009 به همراه زیرنویس فارسی با کیفیتی بالا و بدون هیچ دخل و تصرفی !!!
در سبک های : اکشن ، درام ، عاشقانه ، کمدی ، تخیلی و .....

برای کسب اطلاعات بیشتر به ادرس http://www.shopkadeh.com/?cat=62 مراجعه کنید.

موفق باشید.

ستاره 1388,02,11 ساعت 02:08 ق.ظ http://setarehedoor.blogfa.com/

سلامذره کوچولوی بزرگ من

یادگاری 1388,12,06 ساعت 08:44 ب.ظ

علی از بیرون اومد.دراز کشید فکرش مشغول بود. از مراسم ختم حسین می اومد. برادرعلی و خانومش عازم سفر بودن. بخاطر حسین اومده بودن که تازه تصادف کرده بودو حالا هم مراسم ختمش بود.علی تازه پدرو مادرش و از دست داده بود. اصلا کسی و نمی دید. عذاب وجدان داشت.یه مرتبه داداشش احمد گفت خداحافظ. علی بلند شد باهاش دست دادو بوسیدش اما اصلا تو این دنیا نبود. الانم یادش نمیاد بعد چی شد.علی تو مراسم لبخند دختری رودیده بود که بهش نگاه می کردو اینم بهش نگاه میکردو میخندیدن.تا حالا اینطوری نشده بود.درو دیوارو آسمون وزمین همه شده بودن ....نمیدونست چی بودن اما هرطرف و نگاه می کرد یاد این می افتاد که شاید دخترک روفردا نبینه .حتی نمی دونست اسم دخترک چیه. لحظه به لحظه نگاههای دختر از جلو چشاش میگذشتن.صبح شد برادر علی. محمدگفت علی میای خونه ی حسین؟ با تمام وجود گفت آره!!! اگه نیام عیب میشه!! دروغ اول بود. شایدم قبلش با نگاه اول به اون دختر دروغ اول و گفت.آخه گفتن شام میخوای و گفته بود آره با اینکه شام خورده بود!! آخه فک می کرد دخترک براش شام میاره که نیاورد. لباساش و پوشید .رفتن خونه ی حسین اما...... دخترک نبود!!! علی با تمام وجود از خدا خواست دخترک بیاد. خیلی تو ذوقش خورده بود. فک میکرد اومدنش بیهوده بوده. همه چی خسته کننده بود. دوباره عذاب وجدان اومد سراقش که چرا خیانت می کنی؟ حرفش با خودش تمام نشده بود که صدای زنگ اومد. صدای صابخونه در اومد که درو هل بده در وا میشه .علی با تمام قلبش از خدا خواست دخترک پشت در باشه. میم روبروی در بود. در باز شد .علی هل شد با تمام وجود گفت سلام!!!! دخترک پشت در بود .این اولین باری بود که خدا رو میدید!!!خدا خیلی مهربان بود.........

یادگاری 1388,12,06 ساعت 08:56 ب.ظ

• علی از بیرون اومد.دراز کشید فکرش مشغول بود. از مراسم ختم حسین می اومد. برادرعلی و خانومش عازم سفر بودن. بخاطر حسین اومده بودن که تازه تصادف کرده بودو حالا هم مراسم ختمش بود.علی تازه پدرو مادرش و از دست داده بود. اصلا کسی و نمی دید. عذاب وجدان داشت.یه مرتبه داداشش احمد گفت خداحافظ. علی بلند شد باهاش دست دادو بوسیدش اما اصلا تو این دنیا نبود. الانم یادش نمیاد بعد چی شد.علی تو مراسم لبخند دختری رودیده بود که بهش نگاه می کردو اینم بهش نگاه میکردو میخندیدن.تا حالا اینطوری نشده بود.درو دیوارو آسمون وزمین همه شده بودن ....نمیدونست چی بودن اما هرطرف و نگاه می کرد یاد این می افتاد که شاید دخترک روفردا نبینه .حتی نمی دونست اسم دخترک چیه. لحظه به لحظه نگاههای دختر از جلو چشاش میگذشتن.صبح شد برادر علی. محمدگفت علی میای خونه ی حسین؟ با تمام وجود گفت آره!!! اگه نیام عیب میشه!! دروغ اول بود. شایدم قبلش با نگاه اول به اون دختر دروغ اول و گفت.آخه گفتن شام میخوای و گفته بود آره با اینکه شام خورده بود!! آخه فک می کرد دخترک براش شام میاره که نیاورد. لباساش و پوشید .رفتن خونه ی حسین اما...... دخترک نبود!!! علی با تمام وجود از خدا خواست دخترک بیاد. خیلی تو ذوقش خورده بود. فک میکرد اومدنش بیهوده بوده. همه چی خسته کننده بود. دوباره عذاب وجدان اومد سراقش که چرا خیانت می کنی؟ حرفش با خودش تمام نشده بود که صدای زنگ اومد. صدای صابخونه در اومد که درو هل بده در وا میشه .علی با تمام قلبش از خدا خواست دخترک پشت در باشه.علی روبروی در بود.با همه قلبش منتظر دخترک بود. قلبش داشت از دهنش در می اومد. در باز شد .علی هل شد یه هو گفت سلام!!!! دخترک پشت در بود .این اولین باری بود که خدا رو میدید!!!خدا خیلی مهربون بود.........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد