بد

بهش میگم:دیروز رو دوست ندارم چون امروزم رو خراب میکنه.فردا رو هم دوست ندارم چون امروزم رو ازم میگیره.امروز رو هم دوست ندارم چون قشنگ نیست.بهم میگه:برو بمیر.بهش میگم:از پیشنهادت متشکرم.

با خدا

پروردگارا.متشکرم که از هیچکس برتر نیستم.مفتخرم به نداشتن افتخار.مفتخرم به کوچکی.به حقارت.مفتخرم که ذره ای ناچیزم.از تو ممنونم.ممنونم که به این ذره ناچیز نعمت زندگی عطا فرمودی.تا دریابد بزرگی و عظمت پروردگارش را.

آسمان جور امانت نتوانست کشید

مستقیم.تاکسی ترمز کرد و من سوار شدم.رادیو موزیکی ملایم از ریچارد کلایدرمن پخش میکرد و تاکسی در حرکت بود.قطرات بارن شیشه را خیس کرده بود.با صئای زنگ موبایل مرد راننده به خود آمدم.سلام علی آقا.خوبی پسرم؟نه من فعلا نمیام سر کارم شما شام بخورین.من هم اومدم میخورم.باشه چشم.اگه مسرم خورد حتما میگیرم.گفتی چنده؟آها!!چشم حتما برات میگیرم گل پسر.نه مرسی سلام برسون.خدا حافظ.تلفن قطع شد.بغض گلوی مرد راننده را گرفته بود.مزیک تمام شد.گوینده از پشت میکروفون زمزمه میکرد:میگویند رسیدن به ماه سخت است.میگویند تا آسمان فاصله است.ولی من هر روز آسمان را لمس کرده ام.هر روز هنگام غروب.که خ.ورشید در پشت کو ها به خواب میرود.......مجالی برای شنیدن ادامه صحبت های گوینده نبود.به مقصئ رسیده بودم.پیاده شدم.باران قطع شده بود. 

آسمان سرخ بود

اتاق من

خانه من یک اتاق است . پس شهر من اتاق من است چون شهر ما خانه ماست.اتاق من بزرگ است.خیلی بزرگ.در حال فکر کردن به ادامه متن هستم.ناگهان به این نتیجه میرسم که اتاق چیست؟ راستی فقط من میگویم اتاق یا همه میگویند اتاق.شاید این واژه ساخته ذهن خودم است.نمیدانم.راستی امشب با تو خداحافظی کردم یا نه؟اتاق.واژه عجیبی است.برای من که گنگ است.قابل هضم نیست.راستی مگر واژه غذاست که قابل هضم باشد؟شاید غذای فکر است.پس من از هضم آن عاجزم.غذای من هم برای تو.بخور تا سیر شوی.نوش جان.نگاهم به جلد سی دی که در همین نزدیکی است می افتد.پر است از واژه های مختلف و دیر هضم و شاید غیر قابل هضم.گیج شده ام.نمیدانم چه میگویم.امروز به این نتیجه رسیدم که مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که من در ساعاتی از روز یا هفته یا بهتر بگویم در طول عمرم دیوانه میشوم.شاید هم همیشه دیوانه ام و در ساعاتی عاقل میشوم.راستی فرق عاقل و دیوانه چیست؟ای کاش میدانستم.شاید سالهاست مرده ام و نمیدانم.این هم ممکن است ولی احتمالش کمتر است.آخر هنوز نکیر و منکر را ندیده ام.موجودات خوبی هستند فکر کنم.حوصله نوشتن ندارم.

دیوانگی

به زندگی کردن اعتیاد دارم نه اشتیاق.همه چیز برام تکراری شده.خوابیدن دیر وقت و بیدار شدن دیر هنگام.درد گرفتن معده و حس گرسنگی.نیمرو نیمرو نیمرو نیمرو.نمیدانم مقصر کیست.من یا تو ؟شاید  هیچ کدام!همیشه که مقصری در کار نیست.اصلا چرا مقصر؟چرا؟مگر اشتباهی رخ داده؟مگر اتفاق شومی رخ داده؟مقصر،مجرم.فرق این دو چیست؟نمیدانم.نمیخواهم بدانم.دوست دارم بین این دو فرقی قائل شوم.شاید اگر این دو را یکی بدانم در دادگاهی شخصی خود را به مرگ محکوم کنم.و  کجاست آن وکیل تسخیری که مرا از بند وجدانم برهاند.مدتهاست که عذرش را خواسته ام ، مدتهاست.ای کاش عذر قاضی را میخواستم.آن وقت من بودم و شهر بی قانون و دل شکسته تو.

زندگی

زندگی زیباست.اگر زیبا نگاه کنیم.

فلسطین

به کدامین گناه پرپر شدی؟

کودک فلسطینی

لاکپشت

لاک پشت ها هم عاشق میشن
و تحمل درد عشق براشون اسونه
چون عشقشون آروم ترکشون می کنه

غم فوتبالی

عکس جالبیه.

سکوت

ساعت ۸ صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار میشم.

یه صدا از پشت گوشی میگه الو بیت محمودی؟(مزاحم تلفنیه)

با اینکه ساعت ۴ صبح خوابیدم ولی دیگه خواب از سرم پریده.یه چائی میخورم.دوباره دراز میکشم.دوست دارم بخوابم.و ادامه خوابم رو ببینم.چشمام تازه گرم شده که با صدای مهیبی به خودم میاد.یادم رفته بود.خونه کناری رو کوبیدن دارن یه آپارتمان میسازن.حوصله خونه رو ندارم.میزنم بیرون.نیم ساعت منتظر تاکسی بودن یه چیز طبیعیه.به چراغ قرمز میرسیم.سر چهارراه یه بیمارستانه.صدای بوق ماشین ها بلند شده.به فکر بیمار قلبی هستم که روی تخت دراز کشیده و داره استراحت مطلق میکنه.با صدای راننده تاکسی به خودم میاد.پیاده میشم.صدای راننده تاکسی رو میشنوم که داره به من فحش میده.در رو محکم بستم.سریع از تاکسی دور میشم.از سروصدا خسته شدم.به پارک میرم.روی یه نیمکت میشینم و به بازی بچه ها نگاه میکنم.چه دوران شادی دارند.هیچ غمی ندارند.با صدای زنگ موبایل به خودم میام.اشتباهی گرفته.ظهر شده.گرسنه نیستم.وای یادم رفته پول برق رو پرداخت کنم.هنوز یه ساعت به تعطیلی بانک مونده.سریع خودم رو به بانک میرسونم.در بانک شلوغه.جمعیت توی صف عابر بانک ایستادند.میرم توی بانک.وای عجب شلوغه.چاره ای نیست روز آخره.نوبت من که میشه اونور بانک درگیری میشه.رئیس بانک با یه ارباب رجوع دست به یقه شده.یه هوک راست یه هوک چپ.زیر چشم ارباب رجوع کبود میشه.صدای آژیر ماشین پلیس میاد.ارباب رجوع رو به علت اغتشاش در امنیت عمومی دستگیر میکنند.ساعت اداری بانک به اتمام رسیده و من هنوز فیش برق رو پرداخت نکردم.کارمند بانک عصبانیه.میترسم از این که مرا نیز به عنوا ناقض امنیت دستگیر کنند.از بانک میزنم بیرون.خانه مقصد من است.به خانه که میرسم از خستگی نای نشستن ندارم.روی تخت دراز میکشم.هدفون رو تو گوش میزارم.اینجا تهرانه یعنی شهری که............................................